امروز توی ایوون نشسته بودم و داشتم با محمدحسین حرف میزدم. یه دفه دیدم مهدی و زنش و محمدوحید دارن میرن بیرون. اولش دیدم مهدی داره میاد. بعد وقتی محمدوحید هم اومد منتظر بودم که ببینم نعیمه هم میاد یا نه. بعد وقتی دیدم و نعیمه خیلی شاد و سرخوش باهام چند تا شوخی الکی و عنی کرد، اصلا یه جوری شدم. مهدی از جلوم رد شد و من مخصوصا حتی بهش نگاه نکردم که مبادا اون بهم محل نذاره. ولی بعدش خیلی  حرصم گرفت. آخه روز عقدش من حالم گرفته بود به محمدحسین گفتم بیا بریم بیرون . ولی خب کرونا بود و میگفتن بشینین خونه هاتون. وقتی رسیدم خونه هنوز از در نرسیدم تو که مهدی جلوی نعیمه گفت برای چی میرید بیرون؟ به محمدحسین بگو یه کم رعایت کنه. منم یه نگاه شاکی بهش کردم و هیچی نگفتم. بعدم گفت چادرتو دربیار بعد بیا تو. منم عین یه برده به حرفش گوش کردم. الان وقتی دیدم سه تایی رفتن بیرون خیلی مایه شدم. قشنگ گریه ام گرفت و تلفن رو روی محمدحسین قطع کردم. ینی گفتم بعدا حرف بزنیم و تلفن رو قطع کردم. میخواستم بپرم بیام به مامان یا حداقل فهیمه بگم. ولی یاد اینجا افتادم. 

خوشحال شدم که اخ جون داره کار میکنه. ولی خدا کنه بیشتر بشه. چون هم بعدازظهر هم الان دو سه تا تیکه اومدم. یکی اینکه با حرص به مامان گفتم مهدی اینا رفتن بیرون . یکی هم اینکه بعدازظهر از بابا حرصم گرفت و یه کوچولو اومدم حرف بزنم که فهیمه گفت نگو و این حرفا.

الان که دارم مینویسم مهدی برگشت. انگار خرید رفته بودن. مثلا ینی چی که نعیمه میپره بیرون باهاش. وای خدا که چقدر این زن خزه. ولی اصلا دلم نمیسوزه برای مهدی. به جهنم. خودش خواست. جگر همه رو هم خون کرد تا پترس خونه باشه.

خوب شد که به مامانم اون تشر رو نزدم. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها