سکوت



امروز شنبه دوم فروردین 99 هست. میدونم که امروزا دیگه وبلاگ داشتن و بیشتر از اون نوشتن اتفاقات روزانه دیگه خیلی خز شده. ولی این وبلاگ رو بخاطر یه کاری زدم. راستش قبلا هم یکی دو بار وبلاگ زده بودم. یه دونه توی همین بلاگ دات آی آر زدم. یه دونه هم توی ویرگول. اونجا خیلی خوشگلتر و باحالتره. ولی یه مشکلی که داره اینه که یه مدل تایملاین داره که مطلبی که میزنی واسه شاید مثلا یه ساعت میره اونجا و ممکنه افرادی بخونن و از اونجایی که من میخام اینجا یه سری چرت و پرت بنویسم میترسم یه وقت اشنایی یا کسی بخونتش. اینجا خیلی سوت و کوره. بهتره.بعدم اینکه ویرگول انگار یه خرده حرفه ای طور شده یا چون از روی مدیوم زدن، انگار باید مطالب مربوط به کار و اینا بزنی. خیلی به درد خاطرات نوشتن نمیخوره.حس من اینه البته. اصلا خیلی مهم نیست. 

راستش من دختر پرحرفی نیستم. ولی دهن لقم. نه اینکه خبرا رو هی پخش کنم یا حرف کشی کنم. مشکلم اینه که وقتی ناراحتم باید ناراحتیم رو به یکی بگم. به مامانم یا خواهرام یا دوستم و جدیدنا به شوهرم. که این افتضاحه. اول اینکه همش در حال چسناله کردنم و دوم اینکه هی دارم سم پراکنی و نفرت پراکنی می کنم و سوم اینکه همه راز همه رو میفهمن. شوهرم دلخوریای توی خونواده امونو میفهمه و مامانم اینا هم عیبای شوهرم رو میفهمن و بنده خدا از چشمشون میفته. کلا هم از وقتی عقد کردم خیلی کنترلم رو از دست می دم و دری وری زیاد میگم. بخاطر همین از شروع سال جدید یه قراری با خودم گذاشتم. اینکه سکوت کنم. حرفای منفی نزنم. دلخوریام رو به کسی نگم. اتفاقای بد رو برای کسی نگم. چون واقعا توی روحیه ها تاثیر میذاره. من که خودم میدونم فقط برای این میگم که خالی بشم و خیلی وقتا سر این قضیه با مامانم و خواهرم دعوام میشه . میام اینجا مینویسم شاید این باعث بشه که اینقدر نحس و تلخ نباشم. 

اینجا دیگه خیالم راحته که احتمالا آدمای زیادی نمیخونن. از طرفی هم دیگه مثل وورد یا دفترچه کاغذی نیست که دیگه خیلی شخصی باشه تا مثل هزاران هزار قرار دیگه ای که با خودم گذاشتم بزنم زیرش و بیخیالش بشم. خداکنه ادامه اش بدم. خداکنه باعث بشه آدم باحالتری بشم.


امروز توی ایوون نشسته بودم و داشتم با محمدحسین حرف میزدم. یه دفه دیدم مهدی و زنش و محمدوحید دارن میرن بیرون. اولش دیدم مهدی داره میاد. بعد وقتی محمدوحید هم اومد منتظر بودم که ببینم نعیمه هم میاد یا نه. بعد وقتی دیدم و نعیمه خیلی شاد و سرخوش باهام چند تا شوخی الکی و عنی کرد، اصلا یه جوری شدم. مهدی از جلوم رد شد و من مخصوصا حتی بهش نگاه نکردم که مبادا اون بهم محل نذاره. ولی بعدش خیلی  حرصم گرفت. آخه روز عقدش من حالم گرفته بود به محمدحسین گفتم بیا بریم بیرون . ولی خب کرونا بود و میگفتن بشینین خونه هاتون. وقتی رسیدم خونه هنوز از در نرسیدم تو که مهدی جلوی نعیمه گفت برای چی میرید بیرون؟ به محمدحسین بگو یه کم رعایت کنه. منم یه نگاه شاکی بهش کردم و هیچی نگفتم. بعدم گفت چادرتو دربیار بعد بیا تو. منم عین یه برده به حرفش گوش کردم. الان وقتی دیدم سه تایی رفتن بیرون خیلی مایه شدم. قشنگ گریه ام گرفت و تلفن رو روی محمدحسین قطع کردم. ینی گفتم بعدا حرف بزنیم و تلفن رو قطع کردم. میخواستم بپرم بیام به مامان یا حداقل فهیمه بگم. ولی یاد اینجا افتادم. 

خوشحال شدم که اخ جون داره کار میکنه. ولی خدا کنه بیشتر بشه. چون هم بعدازظهر هم الان دو سه تا تیکه اومدم. یکی اینکه با حرص به مامان گفتم مهدی اینا رفتن بیرون . یکی هم اینکه بعدازظهر از بابا حرصم گرفت و یه کوچولو اومدم حرف بزنم که فهیمه گفت نگو و این حرفا.

الان که دارم مینویسم مهدی برگشت. انگار خرید رفته بودن. مثلا ینی چی که نعیمه میپره بیرون باهاش. وای خدا که چقدر این زن خزه. ولی اصلا دلم نمیسوزه برای مهدی. به جهنم. خودش خواست. جگر همه رو هم خون کرد تا پترس خونه باشه.

خوب شد که به مامانم اون تشر رو نزدم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها